شن و مه

ادبی و اجتماعی

شن و مه

ادبی و اجتماعی

دخت کویر و من

سلام حدیث بانو. دیر زمانیست از شما بی خبریم.
در کوچه باغ های زندگی چه می کنی؟
حال و احوالت چطوره؟ حال دلت خوبه؟
منم خوبم و روزهای گرم تابستان را در دل کویر سپری می کنم.
دلمان از بهر دیدار شما تنگ شده...
می خواهیم به تهران بیاییم و بچه خوابگاهی شویم در دیار شما
در پناه حق رفیق.
--------------------------------------------------
سلام بر دخت کویر
برگ های سبز باغ زندگی این نزدیکی ها رنگ خون گرفته و بوی باروت.
ظلم نا برادران بر دلم سنگینی می کند خواهر! و دستان بی معجزه ام چپ وراست تاب می خورند
روزهایم همچون دیگران در صبر می گذرد وسکوت.
و تازه کتاب حقوق مطبوعات را تمام کرده ام و فهمیده ام چه ظلمی رفته بر خواهران و برادرانمان!
من شخصا خوبم. زندگی بر وفق مراد است و غمی نیست جز دوری شما. فراق هم تا برجی دیگر به سر می رسد و تنهایی از این روزهای ما رخت بر می بندد.
بسیار منتظر خبر شادی آور قبولیت هستم تا موجی بیفکند در خط ضربان قلب فسرده ام.
گذرت به تنها کویر خاطرات من افتاد سلام مرا برسان. بگو تقصیر توست اگرهنوز دل بستگی هست. 
 
پی نوشت:
قسمت اول ای میل سارا به منه و قسمت دوم جواب منه به همون ای میل

من و تو

امروز

جیب پاره ی من

امید انگشتان لاغر توست

سرخاب گونه ی من

تقلید لب های کبود تو

التماس تو

آهنگ رقص اسکناسی آبی است

چند اسکاچ ازت بخرم

من تو می شوم

تو من

می رویم با هم ساندویچ می خوریم

حسابی سیر که شدیم

تو سرت را بر بازوی من بگذار

من روی شانه ی تو

فردا

من دوره می گردم

تا تو آسمان متر کنی

توهم یا تصور

چه شد و از کجا شروع شد...

برای من از زمانی که فکرم آزادتر است... و گرنه اصلش بر می گردد به خیلی قبلتر از این حرف ها...

قبل تر از قبل ما... شاید لحظه ی ازل... آن لحظه ای که خداوند آستین آفرینش بالا زد... زمانی که هنوز زمانی نبود!

شاید... شاید این ها همه توهم است.... تصور است.... ترشحات یک ذهن است! شاید ما همه مان بازیگران رویای درون یک ذهنیم! یک ذهن خیلی خیلی بزرگ و شلوغ! ذهنی آشفته از نیک و بد. شاید هم ما جزء خوابیم. جزء خواب کسی که خود جزء خواب کسان دیگر است!

ماییکه در بند رویا سازی برای خواب بیننده نیستیم. ماییکه انگار جزئی جداییم که در ذهن او گنجیده ایم. و در حقیقت گنجایش ذهن او ماییم. ما میزانی از تصویر کوچک شده ی دنیاییم در خیال او.

مثل خداییکه در مقیاس میلیاردها فکر، ایمان، اعتقاد و در یک کلام تصور هر کدام از ما گنجیده است.

آن که ملاصدرا اینگونه یاد کرد : "اما به قدر فهم تو کوچک میشود، به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و ... " .

این تازه اول ماجراست.... که اگر ما خیالیم و این ها همه محال، آنگاه سفید همان سیاه است و بلند، کوتاه و زشت، زیبا! میل بالقوه ی زیبا پرستی درست، اما اگر زشت همان زیباست اینکه چرا ما هیچکدام به دنبال زشتی نیستیم، و اصلا چرا چیزی را با نگاه، منفور می کنیم بر می گردد به تعاریفی که از ابتدا زیر گوشمان زمزمه کرده اند. یادمان داده اند شکممان را کوچک کنیم و باممان را بزرگ! کلاغ را خبر چین بدانیم و قاصدک را خوش خبر! سگ را وفادار و گربه را بی عزت نفس!

و این تمام کینه توزی ما و قانون زایی عبث ما و آخر ماجرا نیست! این تنها دنیایی ست که برای ما ساخته اند، با این همه عرف و رسم و سنت و قاعده ی اجتماعی. دنیای دیگر دنیایی ست که ما می سازیم از تصور و توهم خود در ذهنمان!

اینکه خدا از کارهای ما می خندد یا گریه می کند را من نمی دانم. ولی مسلما احساسش، از خوشحالی و ناراحتی و غرور و ضعف ما، به همان کوچک بینی مادری ست از رفتار پسری خردسال.

روایت است که حضرت محمد(ص) هیچ گاه با صدای بلند نمی خندیدند. روزی با دیدن چند تن از اصحاب که بر سر مساله ای بحث می کردند، حضرت بلند زیر خنده می زنند. وقتی اصحاب دلیل را جویا می شوند، حضرت می فرمایند که شما در حال بحث سر موضوعی هستید حال آنکه نمی دانید هر چه پیش آید به صلاح شماست... ( بیچاره اصحاب!)

در آخر، چیزی به جز توهم ما در دنیا نیست و علت اصلی اکثر ناراحتی ها هم همین توهمات است. این که کی تمام این بندها که ما را به این همه قوانین شکننده زنجیر می کند، پاره کنیم، دست خودمان است. این که چگونه و با چه انگیزه ای رها شویم نیز.

این جهان که با همه..... گذشت. امیدمان به جای دیگر است، اگر آن هم خواب و خیال از آب در نیاید!

این هم یک شعر مرتبط از کتاب "رنگ های رفته ی دنیا" سروده ی گروس عبدالملکیان، یکی از بهترین شاعران معاصر، که باید قدرشان را بدانیم:

نه خاک

نه دایره ای

در دفتر نقاشی دخترک

زمین

سری ست جدا شده از تن

چرخ می خورد میان هوا

ما چون فکرهای معلق می ریزیم

چون سطرهای مبهم

بر دست های یک شاعر

و سکوتی طولانی

در گلوی سنگی قبرستان

می ریزیم

زرد بر پاییز و

سبز که هر چه می گردد

جایی برای نشستن پیدا نمی کند

می ریزیم

چون چای در فنجان ناصرالدین شاه و

قطره های خون در حمام فین

می ریزیم

ریز

ریز

چون برف

که هرگز هیچ کس ندانست

تکه های خودکشی یک ابر است

میریزیم

مثل بمب روی خاک

مثل خاک روی تو

می افتیم

این سیب هم برای تو دخترک!

دوباره فکر کن

نیوتن

هرگز آنچه را که باید

کشف نکرد