شن و مه

ادبی و اجتماعی

شن و مه

ادبی و اجتماعی

جان مایه ی نوشته هام

کلمه ها هر بار برای زاده شدن شتاب می کنند و از هم پیشی می گیرند. و دمی پس از معاشفه ی کاغذ و مداد زاده نشده، می میرند. و جسم بیجانشان بر قبرستان برف نشسته انبار می شود. و عصاره ی جوانشان بخار می شود و بر دست من آرام می گیرد و دستم غرق می شود در اندوه این قتل عام.

نرمی مداد خسته ام کلمه های چاق می آفریند و جستجوی من در پی مداد تراش مرا یاد کلاس چهارم می اندازد با مشق های طولانی شده که به واسطه شان حس بزرگیم گل می کرد و همیشه مداد تراش در منتها ترین نقطه ی آخرین کمد بود و همیشه آخر، سر و صدا می شد و مادر بیدار و من اخمهاش را میدیدم با روسری سیاهی که دور پیشانی و سر پیچیده بود و دست را تکیه ی گردن کرده بود. همیشه آخرش قرص می خورد. فقط خودش را بی خودی شکنجه می داد!

چرخش مداد در مدادتراش براده گرفته و پوست تراشیده که مسابقه می گذاشتیم مال کی نمی شکند، نوید تیزی مداد را می دادند که کلمه های خوش تراش تری را راهی سکوت قبرستان سفید می کرد. وکلمه های نادانی که صدای خنده ها و هل دادن هاشان در گوشم می پیچد تا بلکه سطری یا جمله ای سبقت بگیرند ، از انتظار تراشیده شدن مداد بی حوصله می شوند. کلمه هایی که بلا استثنا در بدو تولد می میرند و خشک می شوند و انگار پرنده ای که برق گرفته باشدش، یا تیری در حین پرواز درست در قلبش نشسته باشد، یا اینکه انگار از اول نبوده اند و این تصویریست در قاب مرگ که دست نقاش از سخنرانی مردی خیالی کشیده باشد.

دفتر مشق کلاس چهارم با جلد صورتی گور دسته جمعی ای ست از مشقهایی که یک روز آنقدر مهم بودند که معدل بیست مرا در کارنامه شکستند و بغضم را در گلو. و اکنون همان مشق ها چنان خیره و مبهوت و با دهان باز در تاریکی بسته ی دفتر صف ایستاده اند که انگار کسی حکم تیر خلاصشان را صادر کرده است. مرده اند و  عزای سیاهشان این روزها رنگ کهنگی بر خود گرفته است. و من دیگر به کلمه ها فکر نمی کنم. و فقط در قبرستان به یادم مانده  که صورتی بود و من ده سال داشتم و- موهام را مادرم وقتی سرش درد نمی کرد از دو طرف می بافت و با کشی به هم وصل میکرد، و من تهدید می کردم که اگر خوب نبافی باید باز کنی از اول، و همیشه الحق خوب می بافت -  خیلی با هم جور در می آمد.

و حالا کلمه ها را با مداد نوک تیزم نشانه رفته ام، که بی هیچ سر و صدا تن به خشکی می دهند و طومار کاغذ های پشت سیاه و رو سفید را باز و دو ور سیاه ها را جمع می کنند. و کلمه ها در هم می پیچند و می پیچند و می پیچند ونخود و لوبیای آش شله قلم کاری می شوند که که من پخته ام. گاهی شور و گاهی شیرین، گاهی تند و گاهی تلخ! در هم می آمیزند و عصاره ی شان که بوی طعمشان را فاش می کند بر دست نگارگرم می نشیند و از انگشتام داخل می شود و از رگ و آوندم می گذرد و آنچه زمانی برخاسته از قلب و ذهنم بود، اینبار در پوست و گوشت و ریشه و مغز استخوانم نفوذ می کند.

اینگونه است که مشق های من امروز به امضای هیچ معلمی و هیچ صدآفرین، هزار و سیصد آفرینی محتاج نیست. مشق های من امروز درست بعد از زاده شدن در طومار کذایی و پیچیدن و چلانده شدن جان مایه شان می توانند به سطل زباله منتقل شوند، یا در آتش شومینه یا حلبی یا چهارشنبه سوری یا خشم یک معلم از پشت گوش انداختن صدباره ی مشق شب  شاگرد تنبل کلاس چهارم سوزانده شوند.

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا جمعه 5 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:15 ب.ظ

حدیث دوست خوبم فوق العاده قشنگ و زیبا بود
به امید روزی که نوشته هایت .... ( خودت آرزوی که واسه نوشته های داری پر کن : D )

به امید آنکه روزی نوشته هایم جان بگیرد. آنقدر که جان ببخشد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد