شن و مه

ادبی و اجتماعی

شن و مه

ادبی و اجتماعی

توهم یا تصور

چه شد و از کجا شروع شد...

برای من از زمانی که فکرم آزادتر است... و گرنه اصلش بر می گردد به خیلی قبلتر از این حرف ها...

قبل تر از قبل ما... شاید لحظه ی ازل... آن لحظه ای که خداوند آستین آفرینش بالا زد... زمانی که هنوز زمانی نبود!

شاید... شاید این ها همه توهم است.... تصور است.... ترشحات یک ذهن است! شاید ما همه مان بازیگران رویای درون یک ذهنیم! یک ذهن خیلی خیلی بزرگ و شلوغ! ذهنی آشفته از نیک و بد. شاید هم ما جزء خوابیم. جزء خواب کسی که خود جزء خواب کسان دیگر است!

ماییکه در بند رویا سازی برای خواب بیننده نیستیم. ماییکه انگار جزئی جداییم که در ذهن او گنجیده ایم. و در حقیقت گنجایش ذهن او ماییم. ما میزانی از تصویر کوچک شده ی دنیاییم در خیال او.

مثل خداییکه در مقیاس میلیاردها فکر، ایمان، اعتقاد و در یک کلام تصور هر کدام از ما گنجیده است.

آن که ملاصدرا اینگونه یاد کرد : "اما به قدر فهم تو کوچک میشود، به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و ... " .

این تازه اول ماجراست.... که اگر ما خیالیم و این ها همه محال، آنگاه سفید همان سیاه است و بلند، کوتاه و زشت، زیبا! میل بالقوه ی زیبا پرستی درست، اما اگر زشت همان زیباست اینکه چرا ما هیچکدام به دنبال زشتی نیستیم، و اصلا چرا چیزی را با نگاه، منفور می کنیم بر می گردد به تعاریفی که از ابتدا زیر گوشمان زمزمه کرده اند. یادمان داده اند شکممان را کوچک کنیم و باممان را بزرگ! کلاغ را خبر چین بدانیم و قاصدک را خوش خبر! سگ را وفادار و گربه را بی عزت نفس!

و این تمام کینه توزی ما و قانون زایی عبث ما و آخر ماجرا نیست! این تنها دنیایی ست که برای ما ساخته اند، با این همه عرف و رسم و سنت و قاعده ی اجتماعی. دنیای دیگر دنیایی ست که ما می سازیم از تصور و توهم خود در ذهنمان!

اینکه خدا از کارهای ما می خندد یا گریه می کند را من نمی دانم. ولی مسلما احساسش، از خوشحالی و ناراحتی و غرور و ضعف ما، به همان کوچک بینی مادری ست از رفتار پسری خردسال.

روایت است که حضرت محمد(ص) هیچ گاه با صدای بلند نمی خندیدند. روزی با دیدن چند تن از اصحاب که بر سر مساله ای بحث می کردند، حضرت بلند زیر خنده می زنند. وقتی اصحاب دلیل را جویا می شوند، حضرت می فرمایند که شما در حال بحث سر موضوعی هستید حال آنکه نمی دانید هر چه پیش آید به صلاح شماست... ( بیچاره اصحاب!)

در آخر، چیزی به جز توهم ما در دنیا نیست و علت اصلی اکثر ناراحتی ها هم همین توهمات است. این که کی تمام این بندها که ما را به این همه قوانین شکننده زنجیر می کند، پاره کنیم، دست خودمان است. این که چگونه و با چه انگیزه ای رها شویم نیز.

این جهان که با همه..... گذشت. امیدمان به جای دیگر است، اگر آن هم خواب و خیال از آب در نیاید!

این هم یک شعر مرتبط از کتاب "رنگ های رفته ی دنیا" سروده ی گروس عبدالملکیان، یکی از بهترین شاعران معاصر، که باید قدرشان را بدانیم:

نه خاک

نه دایره ای

در دفتر نقاشی دخترک

زمین

سری ست جدا شده از تن

چرخ می خورد میان هوا

ما چون فکرهای معلق می ریزیم

چون سطرهای مبهم

بر دست های یک شاعر

و سکوتی طولانی

در گلوی سنگی قبرستان

می ریزیم

زرد بر پاییز و

سبز که هر چه می گردد

جایی برای نشستن پیدا نمی کند

می ریزیم

چون چای در فنجان ناصرالدین شاه و

قطره های خون در حمام فین

می ریزیم

ریز

ریز

چون برف

که هرگز هیچ کس ندانست

تکه های خودکشی یک ابر است

میریزیم

مثل بمب روی خاک

مثل خاک روی تو

می افتیم

این سیب هم برای تو دخترک!

دوباره فکر کن

نیوتن

هرگز آنچه را که باید

کشف نکرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد