شن و مه

ادبی و اجتماعی

شن و مه

ادبی و اجتماعی

گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام! و ساقه های جوانم از ضربه تبرهایتان زخم دار است! با ریشه چه میکنید؟ گیرم که بر سر این باغ،نشسته در کمین پرنده اید! پرواز را علامت ممنوع میزنید! با جوجه های نشسته در آشیان چه میکنید؟ گیرم که میکشید! گیرم که میبرید! گیرم که میزنید! با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟

چرا نامه؟

امروز بعد از اینکه هرجا رفتم به در بسته خوردم (رفتیم تلویزیون خراب شدمونو بدیم تعمیر بسته بود؛ رفتیم ساعتی که دوشب پیش خریده بودیم و در بدو ورود به خونه خوابیده بودو پس بدیم آقاهه رفته بود؛ رفتیم لباسمو بدیم خیاط بدوزه مغازش غلغله بود) وقتی وارد مجله فروشی شدم گقتم: آقا چلچراغ که ندارین؟ و اتفاقا آقا گفت: چرا دارم. یکی از تیترای روی جلد این بود: "پرونده ای برای یک عادت فراموش شده، نامه ای از شن ومه" (چه تشابه اسمی جالبی!) خیلی خوشم اومد و این شد که اصلا دلم نیومد این بخشو شروع نکنم!  

                                                           ***

بچه که بودم هیچ وقت انشام خوب نبود ولی زیاد نامه می نوشتم به خیلیا ، درمورد خیلی چیزا. نامه هایی که بدستشون میرسید و میخوندن. الان که یادم میاد خندم میگیره. بضیاشو خدا خدا میکنم نگه نداشته باشن! بزرگتر که شدم، یعنی حالا، بیشتر از نامه هایی خوشم میاد که قرار نباشه بدست مخاطب برسه اینجوری میتونی به هرکی دلت میخواد بنویسی حتی اگه در دسترس نباشه، هرچی دلت میخواد توش بنویسی بدون ترس از اینکه کسیو برنجونی یا حتی باعث غرورش بشی. اتفاقا اینجا بهترین جا برای نوشتن اینجور نامه هاس چون نامه هایی که قراره بدست مخاطب برسه لطفش به اینه که به رسم قدیم روی کاغذ، با خودکار و دست خط خودت نوشته شه. گرچه این روزها به لطف تکنولوژی کم کم دست خطم داره یه چیزی میشه تو تاریخ ! فک کنم بچه های ما (اغراق نکنم نوه های ما) مشقاشونم تو ورد آفیس بنویسن :دی 

                                                           ***

قبل از نامه های خودمون، یه نامه ای به دلم نشست از مجموعه نامه های نادر ابراهیمی به همسرش که در مجله ی مذکور اومده و جالبه که به گفته ی خودش در مقدمه ی کتاب، اینا رو در خلال تمرین خطاطی می نوشته: 

عزیز من!

خوشبختی نامه ای نیست که یک روز، نامه رسانی زنگ در خانه ات را بزند، آن را بر دست های منتظر توبسپارد. خوشبختی ساختن عروسک کوچکی است از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر... به همین سادگی، به خدا به همین سادگی. اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد و نه چیز دیگر...

خوشبختی را چنان هاله هایی از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شدیم...

توهم یا تصور

چه شد و از کجا شروع شد...

برای من از زمانی که فکرم آزادتر است... و گرنه اصلش بر می گردد به خیلی قبلتر از این حرف ها...

قبل تر از قبل ما... شاید لحظه ی ازل... آن لحظه ای که خداوند آستین آفرینش بالا زد... زمانی که هنوز زمانی نبود!

شاید... شاید این ها همه توهم است.... تصور است.... ترشحات یک ذهن است! شاید ما همه مان بازیگران رویای درون یک ذهنیم! یک ذهن خیلی خیلی بزرگ و شلوغ! ذهنی آشفته از نیک و بد. شاید هم ما جزء خوابیم. جزء خواب کسی که خود جزء خواب کسان دیگر است!

ماییکه در بند رویا سازی برای خواب بیننده نیستیم. ماییکه انگار جزئی جداییم که در ذهن او گنجیده ایم. و در حقیقت گنجایش ذهن او ماییم. ما میزانی از تصویر کوچک شده ی دنیاییم در خیال او.

مثل خداییکه در مقیاس میلیاردها فکر، ایمان، اعتقاد و در یک کلام تصور هر کدام از ما گنجیده است.

آن که ملاصدرا اینگونه یاد کرد : "اما به قدر فهم تو کوچک میشود، به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و ... " .

این تازه اول ماجراست.... که اگر ما خیالیم و این ها همه محال، آنگاه سفید همان سیاه است و بلند، کوتاه و زشت، زیبا! میل بالقوه ی زیبا پرستی درست، اما اگر زشت همان زیباست اینکه چرا ما هیچکدام به دنبال زشتی نیستیم، و اصلا چرا چیزی را با نگاه، منفور می کنیم بر می گردد به تعاریفی که از ابتدا زیر گوشمان زمزمه کرده اند. یادمان داده اند شکممان را کوچک کنیم و باممان را بزرگ! کلاغ را خبر چین بدانیم و قاصدک را خوش خبر! سگ را وفادار و گربه را بی عزت نفس!

و این تمام کینه توزی ما و قانون زایی عبث ما و آخر ماجرا نیست! این تنها دنیایی ست که برای ما ساخته اند، با این همه عرف و رسم و سنت و قاعده ی اجتماعی. دنیای دیگر دنیایی ست که ما می سازیم از تصور و توهم خود در ذهنمان!

اینکه خدا از کارهای ما می خندد یا گریه می کند را من نمی دانم. ولی مسلما احساسش، از خوشحالی و ناراحتی و غرور و ضعف ما، به همان کوچک بینی مادری ست از رفتار پسری خردسال.

روایت است که حضرت محمد(ص) هیچ گاه با صدای بلند نمی خندیدند. روزی با دیدن چند تن از اصحاب که بر سر مساله ای بحث می کردند، حضرت بلند زیر خنده می زنند. وقتی اصحاب دلیل را جویا می شوند، حضرت می فرمایند که شما در حال بحث سر موضوعی هستید حال آنکه نمی دانید هر چه پیش آید به صلاح شماست... ( بیچاره اصحاب!)

در آخر، چیزی به جز توهم ما در دنیا نیست و علت اصلی اکثر ناراحتی ها هم همین توهمات است. این که کی تمام این بندها که ما را به این همه قوانین شکننده زنجیر می کند، پاره کنیم، دست خودمان است. این که چگونه و با چه انگیزه ای رها شویم نیز.

این جهان که با همه..... گذشت. امیدمان به جای دیگر است، اگر آن هم خواب و خیال از آب در نیاید!

این هم یک شعر مرتبط از کتاب "رنگ های رفته ی دنیا" سروده ی گروس عبدالملکیان، یکی از بهترین شاعران معاصر، که باید قدرشان را بدانیم:

نه خاک

نه دایره ای

در دفتر نقاشی دخترک

زمین

سری ست جدا شده از تن

چرخ می خورد میان هوا

ما چون فکرهای معلق می ریزیم

چون سطرهای مبهم

بر دست های یک شاعر

و سکوتی طولانی

در گلوی سنگی قبرستان

می ریزیم

زرد بر پاییز و

سبز که هر چه می گردد

جایی برای نشستن پیدا نمی کند

می ریزیم

چون چای در فنجان ناصرالدین شاه و

قطره های خون در حمام فین

می ریزیم

ریز

ریز

چون برف

که هرگز هیچ کس ندانست

تکه های خودکشی یک ابر است

میریزیم

مثل بمب روی خاک

مثل خاک روی تو

می افتیم

این سیب هم برای تو دخترک!

دوباره فکر کن

نیوتن

هرگز آنچه را که باید

کشف نکرد